قبل از اینکه به چیزی یا به کسی بگویید که من به آن علاقه دارم خوب فکر کنید که واقعا علاقه است؟ آیا یک نیاز نیست؟ به این فکر کنید که بعد از بدست آوردن آن باز هم همانقدر برایتان جذاب جلوه میکند؟ خیلی از چیزهایی که ما به آن علاقه میگوییم صرفا یک نیاز هستند، نیازی که پس از رفع شدن دیگر از چشم ما میافتند. مثل نیاز به ازدواج؛ در ازدواج فرد نیاز دارد که یک همدم و یک شریک زندگی داشته باشد و بعد از ازدواج دو طرف میفهمند که همچین چیزی از زندگی مشترک در نظرشان نبوده است. حق هم دارند. اما اگر علاقه هم چاشنی این رابطه شود میشود یک زندگی مشترک خوب.
یا مثلا بعضی افراد به فلان کار علاقه نشان میدهند اما در واقع چون به پول آن نیاز دارند حس علاقه به آن کار در وجودشان پیدا میشود وگرنه ذات آن کار را دوست ندارند، یعنی اگر سودی از آن کار به آنها نرسد میخواهند صد سال سیاه هم آن کار را انجام ندهند.
علاقه اما ممکن است بدون نیاز هم به وجود بیاید و هیچوقت هم ازشدتاش کاسته نشود بلکه بیشتر هم بشود.
گاهی فرد کاری را که انجام میدهد واقعا به آن علاقه دارد و نیازی در کار نیست. برای مثال یک نویسنده را در نظر بگیرید که ممکن است از هر دهها کتابی که مینویسد فقط یکی چاپ شود. اما او باز هم مینویسد حتی اگر آن یک جلد کتاب هم بطور متوسط نیاز مالیاش را رفع نکند. این همان عشق یا علاقه است.
میگویند کاری را انجام بده که به آن علاقه داری،اما انجام کارها از روی علاقه سخت است. پس باید کاری را انجام داد که به آن علاقه دارشته باشی. این علاقه به تو حس خوشآیند زندگی واقعی و شکوه و جلال خالق این جهان را به جان تو راه میدهد و خیلی از راههای تاریک روشن و خیلی از درهای بسته برای تو باز میشوند.
خب راستش الان شدیداً نیاز به شناختن خودم دارم. چون باید چند سال دیگه مستقل بشم.
نمیدونم چرا خوندن کتاب اونقدر که باید تاثیری روم نمیذاره. بیشتر از مقالاتی که توی اینترنت پخش میشن و فیلمهایی که میبینم و بیشتر اوقات هم از شعرهایی که میخونم تاثیر میگیرم.
گاهی هم که فکر میکنم همهچی حل شده و مشکلی نیست، کمی که فکر میکنم میبینم دارم خودم رو گول میزنم و هنوز نمیدونم دقیقاً باید چیکار کنم.
تو این وبلاگ هم واسه این مینویسم که خودمو بشناسم آخه خیلی جاها دیدم که میگن نوشتن معجزه میکنه و هر آدمی حداقل باید چند کلمه در روز بنویسه.
خیلی چیزا هستن که ادای کمک کردنو در میارن ولی بیشتر نا امیدت میکنن.
امیدوارم تَهِ این حسی که تو من به وجود اومده و داره منو ترغیب به خوندن کتابهای خودشناسی و شعرهای مولانا میکنه؛ رسیدن به خدا باشه.
اَندی: میدونی مکزیکیها درباره اقیانوس آرام چی میگن؟
رِد: نه.
اَندی: میگن هیچ گذشتهای نداره، این دقیقا همونجاییه که من میخوام زندگی کنم؛ یه جای گرم بدون هیچ خاطرهای!
رستگاری در شاوشنک رو که دیدم فهمیدم این از اون فیلمهاست که امکان نداره روزی فراموشش کنم.
تو مدرسه به ما گفتن که باید دنبال علایق بریم اما نگفتن علایق دقیقاً چی هستن، مخصوصاً توی این سن که نوجوون از روی هیجان ممکنه به هرچیزی علاقه نشون بده.
«من چی میخوام؟» این روزا این سوال هم منو راغب به ادامه زندگی میکنه و حتی گاهی هم بیزار از زندگی.
درباره این سایت